۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

آزمایش دوم...

زندگی تو آخر دنیا

اما می دونم اینجا جاییه که بهش تعلق دارم

جایی که نشون میده من کی هستم

دارم به این فکر می کنم که چطور میشه یه نفر رو به خاطر آورد؟

از بین چند میلیارد نفری که روی زمین زندگی می کنن و می کردن چرا من باید تو رو یادم باشه؟

چهره تو؟

نمی دونم چرا؟

همیشه جنگ وجود داره

اما یه وقتایی یه جنگ دیگه بود

یه جنگ واقعی

روزای خوب

یه روزایی واسه آزمایش اراده

اراده مرد با دو تا چیز مورد آزمایش قرار می گیره

جنگ

و

زن

مردای زیادی تو جنگ اراده خودشون رو آزمایش کردن و برنده بیرون اومدن

جنگ پنهان

جنگ آشکار

حتی به قیمت جونشون

اما آزمایش دوم خیلی سخت تره

خیلی ها از این آزمایش سربلند بیرون نمیان

حتی شجاعترین جنگجوها

و با اراده ترین مردها

این یه آزمایش آسمانی نیست

این فقط نشون دهنده اینه که وقتشه بفهمیم اون اراده ای که به خاطرش مبارزه می کنی

کاملا به بی ارزشیه اون چیزیه که اراده خودتو باهاش اندازه می گیری

تو تک تک لحظاتی که می گذره نمی تونم یه جوری به تو فکر نکنم

می خوام صورتت رو ببینم

دستاتو رو صورتم حس کنم

می دونم که این اتفاق نمی افته

جوری رفتار می کنم که انگار نفرین شدم

انگار دیگه گذشت زمان فراموش شده برام اهمیتی نداره

نمی دونم چرا اینو می نویسم

نمی دونم چه چیزی پیش رومه

می دونم که نمی تونم برت گردونم

نمی دونم چرا این اتفاق افتاد

فکر می کنم به خاطر من بود

شانس بد

و اینکه دنیا دیگه واسه من خوبی نمیخواد

اما دیگه گریه و زاری کافیه

من فقط ارادمو باختم

نه خودم...



90/01/14

با استفاده قسمتی از دیالوگ های فیلم

The Grey

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

در روزهای آخر اسفند...

بهار، تابستان، پاییز، زمستان و تمام:

باید چیزی بنویسم

آخر سال رو هیچوقت دوست نداشتم.

آخر سال همیشه مثل یک آینه تمام قد که رخ سال رو بهم نشون میده می مونه؛ کسانی که اومدن و اونایی که رفتن، افرادی که به دست اومدن و به دست اومده هایی که از دست رفتن.

به سختی به دست اومده و به راحتی از دست رفته...

خدا یعنی زندگی اینقدر کوتاهه؟

اندازه یک بهار و تابستون و پاییز و زمستون؟

تند تند پشت سر هم ردیف میشن و می گذرن و آخر سال فقط یه خاطره می مونه از کارایی که کردیم و آدمایی که باهاشون بودیم.

یعنی به همین سادگی یک سال دیگه هم تموم شد؟

کوچ بنفشه ها:

در روزهای آخر اسفند

در نیمروز روشن

وقتی بنفشه ها را

با برگ و ریشه و پیوند و خاک

در جعبه های کوچک چوبین جای می دهند

جوی هزار

زمزمه درد و انتظار

در سینه می خروشد و بر گونه ها روان

ای کاش آدمی

وطنش را همچون بنفشه ها

میشد با خود ببرد هر کجا که خواست

در روشنایی باران

در آفتاب پاک...

نفس آخر:

وقتی عید می آید سینه ام تنگ می شود

سرفه می کنم

دیگر نفسی برای کشیدن ندارم

سال، نو می شود اما دل من برای کهنگی سال قبل تنگ می شود

گریه می کنم

دیگر چیزی برای از دست دادن هم ندارم

همیشه وقتی عید می آید زندگی نو نمی شود

غبار سال بر چهره می نشیند

غباری که نفسم را می برد

اما نفسی برای کشیدن نمانده

همیشه وقتی عیدی می آید باید نفسی برود

همیشه وقتی سالی نو می شود باید همه وجودی برود

همیشه وقتی بهار از راه می رسد باید زندگی ای از دست برود

چه می شود کرد؟

چون دیگر نفسی برای کشیدن نمانده

دلتنگی همه را برده است

می دانم که وقتی عیدی می آید همیشه باید نفسم برود

و می ماند حسرت کشیدن نفسی دیگر...

16/12/90

کوچ بنفشه ها: فرهاد

بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار: فیلمی از کیم کیدوک

همیشه یه چیزی هست که منو ناراحت می کنه

اگه راستشو بخواین چیزی که همیشه من رو خوشحال نگه می داره اینه که تنها چیزی که تو خانواده ما پیدا میشه صداقت و پشتکاره. مثلا هیچوقت ما به هم دروغ نمی گیم البته جز یکی دو تا دروغ مصلحتی اما میشه گفت که تقریبا همیشه در حال راست گفتنیم. همین طور حرفایی که من دارم اینجا میگم همشون عین حقیقت هستن و هیچ اغراقی توش نیست.
می دونین
مادرم از من متنفره.
اگه راستشو بخواین نه اینکه تقصیر من یا اون باشه چون اون اصولا از هر چیزی که یه جورایی مربوط به پدرم میشه متنفره. خب منم اولین نتیجه طولانی مدت اولین شب آشنایی اونا با هم ام. شاید یه جوری شتابزده بود ولی من شدیدا به این شب علاقه مندم چون نتیجه مستقیمش خود منم. یه شب زندگی بخش. راستش می دونم که دوست دارین بدونین که تو اون شب بهشتی چه به سر آدم و حوا اومد، لازم هم نیست که اشتیاقتون رو برای دونستنش پنهان کنین، اما یه جوری زیاد به من و شما مربوط نمیشه که چطور جفتشون از بهشتی که داشتن توش زندگی می کردن رونده شدن و مادرم چون فکر می کنه پدرم همون شیطان ملعون بود که اون رو وسوسه کرد از اون میوه کذایی بخوره ازش متنفره و پدرم هم چون مادرم رو باعث وسوسه شدن خودش می دونه همیشه با بهترین کلمات و عاشقانه ترین حرفهای دنیا مادرم رو مورد نوازش خودش قرار میده و هیچ وقت هم از این ابراز علاقه روزانه غافل نمیشه آخه پدر من جزو اون مرداییه که خیلی وظیفه شناسه و اصلا نمیذاره که خستگی یا هر مورد دیگه ای در انجام روزانه کارهاش هیچ خللی وارد کنه. اگه راستشو بخواین من عاشق این خصوصیت پدرم ام و همیشه سعی می کنم که اون رو الگوی خودم قرار بدم. مثلا هیچوقت این عادتم رو که وقت صبحونه وقتی پدر و مادرم موقع جر و بحث های صبحگاهیشون به من نگاه می کنن که من تاییدشون کنم و من بهشون یه لبخند می زنم و اونا سرشون رو تکون میدن و ناامید از همکاری من به جر و بحثشون ادامه میدن رو هیچوقت ترک نمی کنم.
اگه راسشتو بخواین الان دارم به این فکر می کنم که واقعا پدرم یه مورد مناسب واسه الگو برداریه واین تصورم باعث میشه که با برادرم در این زمینه هم عقیده باشم. برادرم البته فقط 5 سالشه. اما من قبولش دارم چون واقعا تو زمینه نتیجه گیری استاده. بچه های این دوره و زمونه تقریبا همشون همینجورین. بذارین یه مثال براتون بزنم: مثلا اون از من بدش میاد چون مادرم از من بدش میاد. ینی چون مادرم از من متنفره خب در نتیجه چون اون هم فرزند همون مادره پس اونم باید از من متنفر باشه و من به این احساسش احترام می ذارم چون کارش بی دلیل نیست. اوه! یادم رفت داشتم، درباره الگوبرداری برادرم از پدرم حرف می زدم!!! آره! داشتم می گفتم پدرم یک بار سال قبل وقتی برادرم 4 سالش بود من و اون رو برد شهر بازی. من از اون شب فقط خاطره امر و نهی ها و داد زدن های پدرم تو ذهنم مونده اما خب برادر اون موقع کوچیکتر از اونی بود که به این چیزا توجه کنه یا اینکه اونا رو تو خاطرش بسپاره. در حقیقت تو ذهن اون فقط خود شهر بازی مونده و شاید اصلا تو تموم اون امر و نهی های پدرم فقط مخاطب من بودم. نمی دونم اما واسه همین شب به یاد ماندنی برادر فکر می کنه پدرم بهترین پدر دنیاست طوری که برادرم چند ماه پیش یه بار بهم گفت که دوست داره وقتی بزرگ شد بشه مثل پدرم. من هم تشویقش کردم واسه این خواسته بزرگش و حتی براش آرزوی موفقیت هم کردم و اون هم اولش خیلی خوشحال شد اما بعدش شروع کرد به انتقاد کردن از اینکه چرا من سعی نمی کنم پدرم رو الگوی خودم قرار بدم؟ راستشو بخواین واقعا حرفی نداشتم برای گفتن و شاید اونقدر این بچه 5 ساله صحیح و به جا از من انتقاد کرده بود که ادب مانع میشد که بخوام براش جریان رو ماستمالی کنم. شاید بتونم بگم یه جورایی به داشتن همچین برادری افتخار هم کردم. شاید اون بهتر از من می فهمه.
اگه راستشو بخواین من خیلی دوست دارم وقتی میشنوم پدر و مادرم در مورد من حرف می زنن. عاشق این کارشونم مثلا یه بار که داشتم فوتبال نگاه می کردم مادرم داشت به پدرم می گفت نباید از روز اول با تو ازدواج می کردم. پدرم جواب داد اونوقت اون بچه دو ماهه تو شکمتو چکار می کردی؟ می خواستی بگی از کجا آوردیش؟ نکنه اونم پسر خداست؟ و مادرم با شوق فریاد زد: سقطش می کردم اگه توی احمق می ذاشتی. بعدش پدرم با یه حالت روحانی که اگه می دیدینش حتما می گفتین که حالت روحانیش کمتر از حالت مارتین لوتر کینگ وقتی که اون جمله معروفش رو گفت که رویایی داره، نیست، داد زد : من اون موقع فکر می کردم که این بچه واقعا پسر منه. از کجا می دونستم که تو با صد نفر دیگه هم بودی؟ مادرم جوابش رو قاطعانه رو سر پدرم داد زد: به من تهمت نزن. این پسره فقط و فقط نتیجه اون شب کذاییه که نمی خوام حتی یادش بیافتم. اگه تو خوب فکر کنی می بینی که اون شب غیر از من و تو هیچ کسی اونجا نبود._ تو همیشه این بچه رو گردن من می اندازی. _ جالبیش ینه که تو هم هیچوقت مسئولیت این پسرو قبول نمی کنی. حداقل اینکه پدرشی رو هیچوقت قبول نکردی _ خب معلومه که هیچوقت قبول نمی کنم؛ مگه تو خودت از این بچه متنفر نیستی؟ پس چرا اینقدر پیش من ازش طرفداری می کنی؟ تو اگه دلت به حال این بچه می سوزه برو یه کم بهش محبت کن بذار طعم داشتم مادر رو بچشه نه اینکه مثل یه بچه غریبه تو خونه نگاهش کنی. _ تو نباید نگران این بچه باشی؟ بچه ای که داره تو این خونه بزرگ میشه...
اگه راستشو بخواین حوصلم از فوتبال سر رفت و تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم و نشد که ادامه حرفای تکراریشون رو درباره خودم بشنوم. گرچه فرقی هم نمی کرد چون داستان رو هم اونقدر شنیدم که از حفظ می تونم صد بار براتون پشت سر هم تعریف کنم ولی واقعا خیلی باحاله که پدر آدم به آدم تهمت حرومزادگی بزنه اما من کاری نمی تونم دربارش بکنم و شاید اصلا به من مربوط نباشه آخه تقصیر من نبوده که من حرومزاده شدم البته شایدم نباشم که اینم زیاد مهم نیست چون تو نظر پدرم من همیشه حرومزاده ام و تو نظر مادرم من پسر ابدی و بدون بحث پدرم هستم اما خب چه اهمیتی داره که حرومزاده باشم یا نباشم؟ چون از نظر وضعیت خانوادگی و شاید حتی فیزیولوژیکی هیچ فرقی برام نداشته باشه. البته خیلی خوب میشد اگه نظر پدر و مادرم در مورد من برعکس بود. ینی اگه مادرم فکر می کرد که من پسر پدرم نیستم ولی پسر اون هستم و پدرم فکر می کرد که من پسر مستقیم خودشم اوضاع خیلی بهتر میشد اما من همین الآن هم به اوضاع راضیم و زیاد دنبال تغییر نیستم. خب اصلا منو چه به تغییر؟
اگه راستشو بخواین همونطوری که گفتم چیزی که همیشه من رو خوشحال نگه می داره اینه که تنها چیزی که تو خانواده ما پیدا میشه صداقت و پشتکاره. مثلا هیچوقت ما به هم دروغ نمی گیم البته جز یکی دو تا دروغ مصلحتی اما میشه گفت که تقریبا همیشه در حال راست گفتنیم. مثلا وقتی که مادرم داره داد می زنه که از من و پدرم متنفره همه می دونن که اون داره راست می گه و وقتی پدرم هر روز به مادرم یاد آوری می کنه من پسرش نیستم تا شاید یک روز مادرم این حرف رو قبول کنه واقعا به پشتکارش حسودیم میشه. همین طور حرفایی که من اینجا بهتون گفتم همشون عین حقیقت هستن و هیچ اغراقی توش نیست.
اما اگه واقعا راستشو بخواین همیشه یه چیزی هست که منو ناراحت می کنه. نه این که از اینکه توی همچین خانواده ای به دنیا اومدم ناراحتم! نه اینکه فکر کنین از اینکه پدرم منو پسر خودش نمی دونه ناراحتم! آخه برام اهمیتی نداره چون فرقی نمی کنه. موضوع بزرگی که منو ناراحت می کنه اینه اگه برگردم خونه اون جو دیگه نباشه. این خیلی آزارم میده. من به اون زندگی جدیدی که می خوان برام بسازن عادت ندارم. من چطور می تونم دیگه با این وضع جدید با اونا زندگی کنم وقتی اون تنها مدل زندگی ایه که می شناسم؟! من می ترسم اوضاع عوض شده باشه. وقتی از اینجا برگردم خونه و دوباره مثل قبل همه چی سر جای قبلش نباشه. من دیدم پدر و مادرم جدیدا در مورد من چه حرفایی می زنن. دیروز پدر و مادرم پشت در اتاقم حرف می زدن. نمی خوام از اینجا برم خونه. نمی تونم جو خونه رو طور دیگه ای تحمل کنم. نمی خوام از اینجا برگردم. نذارین منو از اینجا ببرن. بفهمین چی میگم دکتر...

۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

تصوراتم...

از تعلقاتم تنها تعلق خاطري مانده كه آن هم در حال محو شدن است به سوي تصوراتم تصوراتي شيرين تصوراتي شرمگين تصاوير ذهني سراسر سپيد مثل شير به زيبايي اولين گام هاي لرزان آهويي تازه متولد شده به زيبايي مصمم بودن گام هايت سپيد همچون رويا روياي بهشت روياي ايستادن بر در بهشت روياي ورود به بهشت روياي چشم گشودن در سپيدي بهشت بعد از تولد مرگ شيرين جدا شدن از سياهي روياي غرق شدن در سپيدي بهشت روياي در آغوش كشيدن بهشت روياي لمس لطافت بهشت و روياي چشيدن طعم بهشت تصاوير ناكجا آباد و چه كسي مي گويد نا كجا آباد همان بهشت نيست؟ آنهم وقتي كه با شور و اشتياق قدم در راه كشفش مي گذاري؟ ناكجا آباد تصوراتم هميشه بهشت است زيبا پر بركت پر آب و بارور و كجا زيباتر از ناكجا آباد؟ صورتم را بر درهايش بچسبانم گوش بسپارم به صداي آرامش قلبم گوش بسپارم به صداي خاموشي شهوت مردانه زيستنم صداي بازساختن غرور از دست رفته ام و صداي آهنگين حضوري در تصاوير تصوراتم و گرمايي كه گذر پاهاي برهنه اي بر زمين تصوراتم بر جاي مي ماند تصوراتم همه شيرين است و شرمگين همه جوياي لذت است و سپيدي همه گذار بهشت است و ناكجا آباد همه لمس لطافت پوست گام هاي مصمم است و گرم و تصوراتم همه رنگ است در برابر تعلقاتم و نور نور رهايي نور ذهن تصويرسازم و نور تصوير به هم پيوستي تصاويري از تصورات ذهن تصويرسازم كه بر گذر از نور حضوري رنگ گرفته اند نور سپيد نور گرم نور بهشت و نور ذهن اينگونه تصوراتم را در مغزم مي نهم در جايگاه جهان هندسي تا چشمانم جز پرده تصوراتم را تصوير نسازد و افكارم جز آن را درك نكند شايد با وجود ناكجاآبادي كي در تصوراتم هميشه بهشت است بتوانم بگويم زندگي هنوز قابل دوست داشتن است جدا از تمام تعلقاتم و پيوست به تمام تصوراتم...
90١10١10


۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

سندروم 55


یک روز یک مرد که با لپ تاپش فیلم پورنو می دید و همزمان با دست چپ اس ام اس بازی هم می کرد، احساس کرد که دچار یه بیماری عجیب و لاعلاج ناشناخته شده که افکارش رو از زندگی پرت می کنه. احساس کرد جلوی مرد بودنش رو گرفته. با خودش فکر کرد که این زندگی نیست و اینکه من حداقل باید یه جوری مرد بودن خودم رو به رخ بقیه بکشم و خودم رو از شر این مریضی خلاص بکنم. پس تصمیم کرفت خودشو بکشه. دستشو از شلوارش کشید بیرون و همتشو جمع و عزمشو جزم کرد.
اما در حقیقت به همین راحتی هم نبود:
قرص خوردن؟ نه، این کار دخترای عاشقیه که به عشقشون نرسیدن.
خودکشی با گاز؟ نه، اینم کار آدمای به بن بست رسیده و افسرده ست.
پس تصمیم گرفت با یه اسلحه کوچولو خودشو بکشه تا یه کار مردونه رو با یه روش مردونه انجام داده باشه اما مشکل پیدا کردن اسلحه بود. با خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگه یه مگنوم 45 یا یه دیزرت ایگل تو خونه می داشت واسه همچین روزی اما اینجا اگه هم پیدا بشه فوقش یه کلاش تخمی پیدا میشه که اونقدر قدیمیه که آدم شک می کنه اصلا بتونه شلیک کنه یا نه. راستش مشکل بعدی اینجا بود که فرضاً اگه اون مگنوم رو داشت باید چطور این کار رو می کرد؟ فکر کرد مگنوم رو بذاره روی شقیقه ش، اما این مثل جنایتکارایی بود که پلیس می خواد دستگیرشون کنه و هیچ راه فراری ندارن؛ من که جنایتکار نیستم. با انگشتاش یه مگنوم تو دستش درست کرد. مگنوم خیالی رو گذاشت زیر چونه ش، خواست ماشه خیالش رو بچکونه که دید اینجوری میشه مثل آدمایی که همه چیزشون رو از دست دادن، اما من هیچ چیزی رواز دست ندادم. دوباره مگنوم خیالی رو از زیر چونه ش برداشت و سرشو گذاشت رو سینه ش، درست روی قلبش اما دید اینجوری زیاد حرکتش قشنگ نمیشه و بیشتر مثل بزدل ها به نظر میاد؛ نه اینکه یه مرد باشه.
از فکر اسلحه اومد بیرون. فکر کرد بره از بالای پشت بوم بپره، اما اینجوری هم مثل آدمایی به نظر می رسید که از چیزی عصبانی می شن و بدون اینکه فکر بکنن از شدت درموندگی میرن بالای پشت بوم و خودشون رو پرت می کنن پایین. اوووووووه تیغ رو یادش رفته بود. یه مرد معمولا یه تیغ داره همیشه واسه تراشیدن ریشش. پس رفت حموم و تازه یادش اومد که این روزا دیگه کسی با تیغ صورتشو اصلاح نمی کنه، انواع تیغای ژیلت و ماشینای اصلاح براون و فیلیپس دور و بر همه مردا رو پر کرده. اصلا اینجوری بیشتر مثل آدمایی می موند که زنشون قهر کرده و از دوری زنشون و از فشاری که دعوا های خانوادگی بهش وارد کرده رگای دستشو زده. بعدشم اصلا کدوم دست؟ چپ؟ راست؟ یا اصلا هر دوتاش؟ شایدم هیچ کدوم.
تصمیم گرفت دو تا سر یه سیم رو لخت کنه و سرشو بزنه به پریز برق، اما واقعا چه تضمینی بود که برق 220 ولت فورا بکشدش؟
کم کم دوباره داشت افکارشو از دست می داد. تمرکزش داشت به هم می خورد. قدرت فکر کردنشو از دست داده بود و نمی تونست حتی واسه همچین کاری یه تصمیم بگیره. با خودش فکر کرد واقعاً مزخرفه که یه اسلحه داشته باشی و بخوای خودتو بکشی اما نتونی تصمیم بگیری که سر اسلحه رو روی شقیقه ت بذاری یا زیر چونه ت؟ یا اصلا به قلبت شلیک کنی؟
البته اصولا این همون بیماری لاعلاجش بود که این جور مواقع بدجور می رفت رو اعصابش و نمی تونست درست تصمیم بگیره. یعنی در حقیقت اصلا نمی تونست تصمیم بگیره، حالا تصمیم درست به جای خودش یا اصلا افکارش رو از نقطه اول پرت می کردبه یه جای دیگه. با خودش فکر کرد شاید کس دیگه ای هم این بیماری شناخته نشده رو داشته باشده و اون تنها مبتلای یه این بیماری تو دنیا نباشه، بیماری ای که نمی ذاره تو این دنیا حتی بتونی خودتو بکشی. البته خودشم قبول داشت این موضوع تا حدودی به جبر جغرافیایی و روشنفکری هم مربوط میشه اما این دو تا موضوع، مسئله ای نبودن که حل نشن. پس مشکل جای دیگه ایه.
پس رفت و دوباره پای لپ تاپش نشست و این بار به جای اینکه یه فیلم پورنو بذاره، ورد 2010 رو اجرا کرد و شروع کرد نوشتش درباره بیماریش:
انسانها در طول زندگی خود دچار بیماری های و مشکلات جسمی و روحی فراوانی می گردند. انواع مختلف بیماری ها از سرما خوردگی و آنفلوانزا گرفته تا ایدز و ام اس و از افسردگی و اسکیزوفرنی گرفته تا تعارضات شخصیتی و انواع فوبیا ها و هیستری ها، با تحت تأثیر قرار دادن و مختل کردن نظم زندگی روزانه ما انسان ها باعث تلفات در وقت، سرمایه و حتی ضربات و هزینه های جبران ناپذیر اجتماعی و همچنین فردی می گردند، به طوری که شاید هیچگاه و به هیچ طریقی قابل قیاس و یا محاسبه نباشند. اما بیماری هایی نیز هستند که همچون بیماری های روحی با وجود این که طیف گسترده ای رفتارها و کردارهای اجتماعی ما را تحت تأثیر خود قرار می دهند اما کمتر شناخته شده اند و …
مونده بود که اسمشو چی بذاره تا اینکه به یاد فیسبوکش افتاد. متنی رو که نوشته بود رو گذاشت تو فیسبوکش و دوستاش رو تگ کرد. اسم بیماری ناشناخته ش رو گذاشت سندروم 55، چون پنجاه و پنجمین نوتی بود که تو فیسبوک می ذاشت.
باور ندارین، فیسبوکشو چک کنین...
2/7/1390

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

حرفه عشقبازی های بی احساس


تو به من نگاه می کنی و من به تو و اینجاست که باید بگم:
لحظه های جاودانه حضور و جذاب ترین ترانه های زندگی . عشق تو چشمامون داره موج می زنه و هیچ احساسی زیباتر از این نیست که تو رو کنار خودم داشته باشم. آغوش گرمت و بوسه های شیرینت منو به آسمون ها می بره و آرامش ناتموم زندگی رو به دلم سرازیر می کنه. امروز قراره عشق رو تمرین کنیم. امروز روز ماست، روز زندگی، روز عشق، روز امروز و روز فردا، روز ما شدن، روز فرار از هولناکی یه رویا و روز تبدیل شدن به سرنوشت. امروز طعم شیرین لبهات حس زندگی رو به عمق وجودم بخشید و فراتر از همیشه ها گرمای عشق بی پایانت به من و عشق تقارنی من به تو در لحظه لحظه با هم بودمون، بدون هیچ مزاحمی، بدون هییییچ احساس مادی دیگه ای با پوستم لمست کردم. مگه نمی گن عشق جاودانست؟ پس تو من چطور می تونیم خودمون رو جزو انسانهای فانی بدونیم؟ جدا از تمامی بندها، جدا از تمامی قید ها و تمامی پستی های زندگی؛ فقط و فقط احساس پاک و جاودانه حضور توئه که منو از فناپذیری فلسفی که دچارش هستم نجات می ده...
و تو لبخند می زنی، در آغوش من و من لبخند می زنم و زندگی سرشار از رویاهای آینده قلب و ذهن ما رو پر می کنه و بعد...
من حرف هایی رو گفتم که باید می گفتم و احساسی رو نشون دادم که باید نشون می دادم و حالا وقت کار دیگه ایه. به پشت سرم نگاه می کنم
احساسم راضی کننده نبود و باید دوباره تموم این حرفها رو به تو بزنم.
دوباره شروع می کنم:
لحظه های جاودانه حضور و جذاب ترین ترانه های زندگی . عشق تو چشمامون داره موج می زنه و....
این دفعه راضی کننده تر و با احساس تر حرفهام رو گفتم، آخرین بوسه ها و بعد دست هام رو باز می کنم و تو از آغوشم بیرون میای. به نظرم غریبه میای ولی هردوی ما می خندیم و از کارمون راضی هستیم با اینکه می دونیم غریبه ای بیش نیستیم.
صحنه هنوز پر از مردمیه که من و تو رو نگاه می کنن.
واقعا عاشقانه بود و همه برای من و تو کف می زنن چون نتیجه خیلی خوبه، هر کسی اینو باور می کنه و برای ما خوشحاله و از ته قلب دوستمون داره.
اما فقط من وتو می دونیم:
این جز چند لحظه پوچ و مصنوعی هیچ چیز دیگه ای نبوده...
و هر چی که هست فقط و فقط اینو مطمئنیم که در عمیق ترین لحظه های با هم بودنمون؛ در لحظه هایی که تلاش می کردیم به بهترین نحو ممکن عشقمون رو به هم نشون بدیم، می دونستیم که این عشق فقط و فقط حاصل ذهن یه آدمه که من و تو خودمون قبول کردیم این لحظه ها رو خلق کنیم برای ابد. با احساس اما بی روح...
با گذشت زمان این موضوع خودش رو به ما قبولوند که چطور لحظه ای عاشقیم و لحظه ای غریبه، لحظه ای می میریم و لحظه بعد زنده می شیم و چطور یاد بگیریم که احساسات بی جان خلق کنیم و داستان ها رو زنده کنیم.
فردا شاید قرار باشیم از جایی بپریم، شاید قرار باشه کسی رو بکشیم، شاید قرار باشه کسی ما رو بکشه ، شاید دیگه رومنس نه، شاید تراژدی، شاید کمدی و شاید هم اکشن...
شاید پر کار باشیم و شاید گزیده کار، شاید بهترین باشیم و شاید بدترین اما اینو درک می کنیم که این ها فقط و فقط یه بازیه، فقط یه سرگرمی...
و ما اینو از روزی که وارد این حرفه شدیم می دونستیم: حرفه احساسات بی جان، حرفه عشقبازی های بی احساس...

30/04/1390

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

تفکرات یک چترباز

بذارین از اینجا شروع کنم که قصد دارم یه فکری رو که امشب طی یه بحث خیلی خیلی منطقی و بزرگونه به ذهنم رسید رو با شما در میون بذارم و با هم توش شریک بشیم. البته اگه شما هم پایه باشین

تا حالا به پرواز فکر کردین؟ همون چیزی که سالها و سالها و سالها فکر انسانهایی مثل من و شما رو به خودش مشغول کرده بود. فکر بزرگیه، نه؟!! یعنی باید اینطور باشه وگرنه اگه قرار باشه انسان فکر بزرگ نکنه که انسانیتش زیر سوال میره و انسانی که انسانیتش زیر سوال رفته اصولا نمیشه به عنوان یه انسان متفکر در نظر گرفته بشه. حالا از موضوع زیاد پرت نشیم، مخصوصا که درباره پرواز قبلا باهاتون صحبت کردم و به خوشبختانه به همین خاطر زیاد لازم نیست رو خود پرواز مانور بدم. البته این چیزی از اهمیت و عظمت پرواز کم نمی کنه چون اصلا پرواز بستریه برای اینکه ما بتونیم در مورد خیلی چیزا مثل همین حرفای امشب که قصد دارم بهتون بگم با هم بحث کنیم رو روش مانور بدیم و خودمون از بحثمون لذت ببریم. باز دارم از موضوع پرت میشم، نه؟ پس بریم سر اصل مطلب.

اصولا خیلی از وسایلی که ما آدما ساختمیشون یه جور حفاظن. حفاظهایی که ما رو در مقابل طیف وسیعی از مسائل مختلف حفظ می کنن. حفاظ هایی در مقابل نادونی هامون، ناتوانایی هامون و حفاظ هایی برای آسیب ها و خطراتی که ما رو تهدید می کنه و به کمک این حفاظ ها می تونیم راه خودمون رو به سمت پیشرفت و در نهایت تکامل با سرعت و دقت بیشتری طی کنیم. راستش چتر همیشه واسه ما یه حفاظ بوده، چه چتری که رو سرمون می گیریم که تا بارون و برف روی ما نریزه و خیسمون نکنه و چه چتری که باهاش می پرن پایین از یه جای بلند و جلوی سقوط رو میگیره و حافظ جون ماست و با افزایش توانایی مون می تونه حتی فرصت یه تفریح حسابی و هیجان انگیز رو به ما بده.

چتر بر اساس نیاز ما بوجود اومد. نیاز پرش از یه جای بلند و شاید نیاز به یه حرکت عمودی به سمت زمین ایجاب می کرد که ما وسیله ای بسازیم که بتونیم با جاذبه زمین و اون شتاب معروفش مبارزه کنیم و از این پرش جون سالم به در ببریم. واقعا ایده جالبیه. اینطور فکر نمی کنین؟ و از اون به بعد چتر کاربرد خودش رو تو جاهای مختلف پیدا کرد. کاربرد نظامیش چه تو پیاد کردن سرباز و تجهیزات از هواپیما که خودش باعث سرعت در انتقال نیرو میشد و چه تو نجات جون خلبان هایی که هواپیماهشون مورد هدف قرار گرفته و به قول خودشون موفق به ایجکت میشن. کم کم این چتر کاربرد تفریحی هم پیدا کرد خیلی ها برای هیجانش بهش رو آوردن و قصه اصلی ما هم از همین جا شروع میشه.

بیاین تصور کنیم که می خواین از یک هواپیما بیرون بپرینو با این کار یه هیجان ناب رو تجربه کنین. تجربه فوق العادیه. شروع می کنین به پوشیدن تجهیزات ایمنی و همه چیز رو چک می کنین. لباس ها، کلاه ایمنی و عینک و سایر وسایل و لوازم همشون مرتب و سالمن و دو تا چتر هم می بندین و اجازی می دین یه متخصص اونا رو چک کنه و حتی برای ایمنی بیشتر یه بار دیگه هم چکشون می کنین تا مطمئن بشیم که خطری تهدیدتون نمی کنه و دقیقا عقل هم همینو میگه. پیش به سوی یه تجربه نااااب. به چی فکر می کنین؟ من هم به شما ملحق میشم و میریم واسه اون لحظه هیجان انگیز.

همه فکر و ذکرمون پریدنه. یه حس غریب شاید یه استرس رو بهمون وارد می کنه ولی تجهیزات چک شده این اطمینان رو به ما میده که ریسکشو قبول کنیم. تصور لحظه پریدن تا لحظه باز کردن چتر و بعد از اون فرود کل ذهنمون رو پر کرده. بگو و بخند و لذت بردن از تک تک لحظه هامون واقعا شادی آوره و واقعا هم فرصت نابیه که نصیب هرکسی نمیشه. حتما آسمون ما رو طلبیده :دی

لحظه موعود داره نزدیک میشه، پس بهتره خودمون رو آماده کنیم: چک کردن برای بار آخر و بالاخره به منطقه پرش می رسیم. راستی شما آماده این برای پرش؟ اول شما بفرمایین

وااااااو اصلا فکرشو می کردین از با چه سرعتی از هواپیما بیرون می پرین؟ واقعا هیجان انگیزه. دیندن مناظری که هر کسی نمی تونه ببینتشون و هیجانی که هر کسی نمی تونه تجربه کنه. با تمام وجود داد می زنیم که زندگی واقعا چه لحظاتی برای ما فراهم می کنه. پایین و پایین و پایینتر و به زمین نزدیک میشیم و ذهنمون پر از خوشی مثل رگ هامون که پره از آندرنالین.

کم کم داریم به جایی می رسیم که باید چتر رو باز کنیم. همراهای ما چتراشون رو باز می کنن و در نظر ما و شما یهو تو آسمون متوقف میشن و ما ازشون دور میشیم. این هیجان لعنتی نمی ذاره درست تصمیم بگیریم و تصمیم می گیریم تا جایی که امکان داره چترمون رو باز نکنیم. همینطور میریم پایین و پایینتر و اونایی که چترشون رو باز کردن دیگه تو هوا مثل یه نقاط مبهم دیده میشن. مثل اینکه واقعا داریم به جاهای خطرناک می رسیم.

به هم علامت میدیم تا چتر رو با هم باز کنیم. دستگیره چتر رو می کشیم و اینجاست که اتفاق می افته:

چتر شما باز نشد و من دقیقا مثل کسی که توی آسمون توقف کرده باشه شما رو می بینم که دارین از من دور میشین و شما هم منو می بینین که دارم به سرعت تبدیل به یه نقطه ثابت تو هوا میشم. لحظه سختی بود ولی چتر دوم واسه همین اوقاته. خیالتون راحت باشه.

خدای من چتر دوم هم باز نمیشه...

تلاش واقعا بیهودست. جدی میگم واقعا بیهودست؟ یعنی انتظار دارین نباشه؟ سرعت و سرعت و سرعته که اینجا یه فاکتور مهمه توی زندگی شما بازی می کنه.

راستش تمام این ماجراهایی که تعریف کردم واسه این بود که بیاین با هم فکر کنیم این چتر باز بیچاره از لحظه ای که می فهمه چترش باز نمیشه تا لحظه برخوردش به زمین به چی فکر می کنه؟ راستش از نظر زمانی زیاد طول نمی کشه. واقع ترسناکه. افکاری که همون لحظه به مغز آدم هجوم میارن واقعا خرد کنندس. اینکه بدونی فقط چند لحظه کوتاه فرصت برات بیشتر باقی نمونده. اینکه بدونی چقدر انسان می تونه یه لحظه تنها و درمونده باشه و عاجز از نجات خودش. ترس؟ هیجان؟ آرامش؟ و و و و هر کدوم ما واکنشون به این لحظات چی می تونه باشه؟ آیا تقدیرمون رو به سادگی می پذیریم؟ آیا در حالی که دستمون روی حلقه چتره و در حال تلاش کردن برای باز کردن چتریم به زمین برخورد می کنیم؟ آیا در حالی که داریم فریاد می زنیم بوسه مرگمون رو با زمین تجربه می کنیم؟ یا در حالی که از ترس تمام بدنمون قفل شده؟

گذشته از هر جوری که به زمین بخوریم و از هم بپاشیم و یا هر جور که از خودمون عکس العملی نشون بدیم و یا اون شکلکی که در لحظه برخورد رو صورتمون از خودمون در میاریم، میشه گفت که در اون لحظات ناامیدی ما اون خود واقعیمون رو به خودمون نشون میدیم و این تجربه ایه که هر کسی تجربه نمی کندش...

شما اگه جای اون چترباز بودین در اون لحظات به چی فکر می کردین؟